گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل سیزدهم
II - پیدایش پروس:1713-1740


1-فردریک ویلهلم اول
قلمرو برگزینندة براندنبورگ در 1701، به رهبری خاندان هوهانزولرن، به قلمرو شاهی پروس مبدل شده بود؛ برگزینندة براندنبورگ، به نام فردیک اول، بر اریکة شاهی پروس نشسته، و تاج و تخت خویش را پس از مرگ به فرزندش، فردریک ویلهلم اول، سپرد. فردریک ویلهلم سوفیا دوروتئا، دختر جورج اول، که در 1714 به شاهی انگلستان رسید، را به همسری خود برگزیده بود. قلمرو فرمانروایی شاه پروس شامل پروس شرقی، پومرانی سفلا، ناحیة براندنبورگ(پیرامون برلین)، بخش کلیوز در غرب آلمان، و کنت نشین مارک و شهر راونسبرگ در وستفالی بود. مجموعة بیربطی از سرزمینهای جدا از هم، که از رودخانة ویستول تا الب امتداد داشتند،

تحت یک حکومت درآمدند و تنها با زور شاه با هم متحد شده بودند . جمعیت این «پروس» در 1740حدود000’300’3 تن بود که درپایان قرن هجدهم به 000’800’5 رسید. ساخت اجتماعی پروس عمدتاً فئودالی بود. جامعه مرکب بود از رعایایی که مالیات وعوارض فئودالی می دادند، طبقة متوسط بسیار کوچک، و اشرافی که به پاس پشتیبانی نظامی از شاه از مالیات معاف بودند. شاید هم تا حدی برای رهایی از چیرگی این اشراف بود که فردریک ویلهلم اول سپاه ثابتی سازمان داد. سپاهی که مقدر بود مدت نیم قرن تعیین کنندة تاریخ سیاسی اروپای مرکزی باشد.
فردریک ویلهلم همانند پسرنامدارش، که پیروزیهایش تا اندازة زیادی از برکت ارتش پدرش بود، شاهی کاملا غیر متعارف بود.هم پدر و هم پسر بهره ای از زیبایی نداشتند؛ هیچ یک از آنها سرآن نداشت که بانگاهی مشفقانه و لبخندی مهربانانه با جهان آشتی کند. پدر و پسر هر دو مردانی ترشرووعبوس بودند. پدر مردی کوتاه و تنومند، با چهره ای گلگون که زیر کلاهی لبه برگشته قرار داشت، چشمانی نافذ، و صدایی آمرانه بود و آرواره هایی داشت که آماده بودند تا همة مخالفان را در میان خود خرد و خمیر کنند. وی اشتهایی فراوان داشت، اما غذاشناسی ناشی بود؛ از این روی، گروه آشپزان فرانسوی خود را بیرون کرد و خوردن غذاهای روستایی را در برنامة خود قرار داد. به تشریفات پایبندی چندانی نشان نمی داد، به همین دلیل فرصت فراوانی برای کارکردن داشت. او خویشتن را هم فرمانروای کشور می شمرد و هم خدمتگزار آن. با وظیفه شناسی و پشتکار برای ادارة کشور کارمی کرد، انحرافات و کجیهای بسیاری رامی دید، و پیش خود پیمان بست که همه را به راست آورد. شمار مأموران متکبر و خودبین دولت را، که قدرت معارض آنان در گردش کارهای دولت کارشکنی می کرد، به نصف کاهش داد. جواهر، اسبان، و اثاث فاخری را که میراث برده بود فروخت، خانوادة شاهی را واداشت تا بسادگی خانواده هایی که در شهرهای کوچک به سر می برند زندگی کنند، مالیاتها را در هرکجایی که امکان افزایش آن وجود داشت گرد آورد، و برای فردریک دوم خزانه ای به ارث گذاشت که به طور وسوسه کننده ای سرشار بود.
وی از همة مردم انتظار داشت که چون خود او سختکوش و پرکارباشند. مقامات شهرداری را برآن داشت که اخلاقیات مردم را بازرسی کنند و به مردم اندرز پرکاری و صرفه جویی، و بیکاره های هرزه گرد را به سختکوشی عادت دهند. در زمان او، دولت بازرگانی و تولید را رهبری می کرد و برای توسعة بازرگانی کشور راهها و کانالها را گسترش می داد. در 1722، شاه بیدار آموزش را در سراسر کشور اجباری و همگانی ساخت، و بخشهای کلیسایی را برآن داشت که برای آموزش فرزندانشان آموزشگاههایی برپاکنند. تا1750، پروس در آموزش ابتدایی و متوسطه بر همة کشورهای اروپا پیشی جست. بدین سان، زمینه برای پیدایی کانت و گوته فراهم شد.

شاه چون خداترسان و پارسایان را از شکاکان سختکوشتر یافته بود، نهضت تورع را تقویت کرد. وی، اکراهاً، به کاتولیکها نیز آزادی داد. به فرمان وی، کالونیها از اشاعة نظریة تقدیر ازلی خویش باز ایستادند. لوتریها دستور یافتندکه در لیتورژی خود، به جای لاتینی، زبان آلمانی به کار برند، ردای کتانی نپوشند، نوار بر گردن نیاویزند، آیین مقدس را آنقدر برنکشند که آن را همسنگ آثار پاپی بدانند.چون اسقف اعظم سازلبورگ 000’15 پروتستان را وادار به مهاجرت کرد، فردریک ویلهلم آنان را به پورس آورد، هزینة سفر 800 کیلومتری آنان را به ایشان پرداخت. زمین(نه از بهترین زمینها)، افزارکار، و بذر در دسترس آنان نهاد، و تا هنگامی که زمینهایشان سودآور شود، از آنان مالیات نگرفت. وی 000’15 مهاجر دیگر پروتستان را از سویس و دیگر ایالات آلمانی به پروس آورد. اقتصاد پروس، که شیرازة آن در جنگ سی ساله از هم گسیخته بود، به همت فردریک ویلهلم سروسامان یافت.
هدف غایی تلاشهای شاه تحکیم امنیت مردم پروس در جهان پرآشوب بود. وی هنگامی به شاهی رسید که جنگ بزرگ شمالی هنوز ادامه داشت. سوئد، روسیه، لهستان، دانمارک، و ساکس در این جنگ درگیر شده بودند، و انگلستان نیز بزودی بدان کشانده شد. این جنگ به فرمانروای پروس آموخته بود که در جهانی که ملتها به نام ملی گرایی به راهزنی سرگرمند وجود سپاه نیرومند، حتی در زمان صلح، اجتناب ناپذیر است. شاه پروس، برای آنکه شتتین را بندر بازرگانی برلین سازد،1 آن را به بهای 000’400 تالر، از دولتهایی که آن را از کارل دوازدهم گرفته بودند، خریداری کرد. کارل پس از بازگشت از ترکیة عثمانی، با فروش این بندر مخالفت کرد. فردریک ویلهلم حاضر شد آن را به بهای 000’400 تالر به سوئد بازگرداند؛ کارل پولی نداشت، ولی همچنان برای استرداد شتتین پافشاری می کرد؛ پروس به کارل اعلان جنگ داد(1715)، و در محاصرة شترالزوند به دشمنان او پیوست، کارل، که نیمی از جهان با وی به دشمنی برخاسته بود، به سوئد، و به آغوش مرگ شتافت؛ فردریک ویلهلم از این جنگ پیروز به برلین بازگشت و شتتین را به غنیمت آورد.
از آن پس، شاه پروس تقویت سپاه را نخستین آرمان خود ساخت. او مردی جنگ طلب نبود؛ و از آن پس، در جنگی شرکت نجست؛ ولی برآن بود که نگذارد دیگران جنگی را بر او تحمیل کنند؛ بنیانگذار بلندآوازه ترین سپاه آن روزگار «یکی از صلحجوترین فرمانروایان» زمان خود بود. می گفت: «برآنم که کسی را نیازارم؛ ولی به کسی هم اجازه نخواهم داد که مراناچیز شمارد.» وی سپاهی گردآورد و کوشید که سربازانش را از میان بلند قامت ترین مردان برگزیند؛ برای خشنودساختن او، کافی بود که انسان جوانی را به طول دومتر به نزدش بفرستد. شاه پول خوبی برایش می داد و دلش از دیدن قامت بلند آنان گرم می شد. دیوانگی

1. کانال برلین ـ شتتین راه آبی برلین به بندر شتتین و دریای بالتیک است. ـ م.

او، مگر وسواسی که دربارة بلندی قامت سربازانش داشت، بیش از دیگر شاهان نبود. در 1713، فرانسه 000’160، روسیه 000’130، و اتریش 000’90 سرباز ثابت داشتند. برای تشکیل سپاه 000’80 نفری در کشوری که 000’000’3 جمعیت داشت، فردریک ویلهلم ناچار بود در داخل و خارج کشور سربازگیری کند. روستاییان و شهرنشینان با سربازگیری مخالف بودند. گماشتگان دولت ناچار بودند جوانان را با حیله، یا زور، به سربازی برند. در یک مورد، افسر مأمور سربازگیری و افرادش به کلیسایی تاختند و هنگام نماز، با نادیده گرفتن حرمت کلیسا، بلندقامت ترین مردان را به سربازی بردند. سربازان خوب می زیستند، ولی تابع انضباطی سخت بودند. حتی برای خطاهای ناچیز، آنان را به تازیانه می بستند.
اشرافزادگان را نیز به سربازی می بردند. هر اشرافزاده ای که توانایی داشت می بایست افسر ارتش شود. افسران تعلیمات خاص می گرفتند و مورد توجه خاص شاه بودند. این افسران به طبقة حاکم مبدل شدند و بازرگانان، معلمان، روحانیان، و به طور کلی طبقة متوسط، را خوار می شمردند، و غالباً با جسارتی آمرانه و رفتاری وحشیانه باآنان برخورد می کردند. در همان هنگام، آنان را با چنان وضع دقیق و حرکات موزون به تمرینهای نظامی وا می داشتند که مانند آن را شاید در هیچ یک از ارتشهای روزگار ما نتوان دید. خود شاه در این تمرینها شرکت می جست و باعلاقه به جزئیات آموزش سربازان نظارت می کرد. فردریک دوم چون به شاهی رسید، نیرویی از مردانی را در خدمت خود یافت که آمادة جنگ و غارت بودند، و حاضر بودند تا در یک چشم به هم زدن طومار همه درسهای صلح وآشتی را، که شاهزاده از فلسفه آموخته بود، درنوردند.
2-فریتس جوان
«گروهبان بزرگ ملت پروس» (آن گونه که کارلایل از فردریک ویلهلم اول نام برده است) ده فرزند داشت که ویلهلمینه بزرگترین آنان بود. دفتر خاطراتی که ویلهلمینه پس از مرگ(1758) بر جای نهاد منبع بسیار مستقیم و نزدیک ما برای شناسایی سرگذشت برادر او در اوایل زندگی است. شاید هنگامی که او از سنگدلی للة خود، خودخواهی شدید مادر، درنده خویی پدر، خودسری پدرهنگام برگزیدن شوهر برای او، و رفتار خشن پدر با فریتس – که مایة امید و سربلندی وی بود- سخن می گوید، از گزافه گویی عمدی برکنار نبوده باشد. می نویسد: «هرگز عشقی با عشق ما برابری نکرده است ... مهر و دلبستگی شورانگیز من به برادرم همواره مرا برآن می داشت که برای خشنود ساختن اوبکوشم.»
فردریک ، که در 24 ژانویة 1712 زاده شده بود، سه سال از ویلهلمینه کوچکتر بود. نه پدر از او دلخوش بود، و نه مادر؛ آنان می کوشیدند وی را برای فرماندهی و شاهی پرورش



<472.jpg>
حکاکی روی نقاشی آنتوان پن: فردریک کبیر در سه سالگی، با خواهرش ویلهلمینه. سلبق در موزة برلین، (آرشیو بتمان)


<473.jpg>
حکاکی روی نقاشی کارل وانلو: فردریک کبیر. (آرشیو بتمان)


دهند، ولی فردریک به شعر و موسیقی مهر می ورزید. فردریک ویلهلم به مربیان فرزندش چنین دستور می داد:
خدادوستی و خداترسی را، که شالوده و یگانه ستون نیک بختی ما در هردوجهان است،در دل فرزندم جایگزین سازید. از ادیان نادرست، یا از فرقه های ملحد پیرو آریوس و سوکینوس، یا اندیشه های زهرآگینی که می توانند ذهن جوان را تباه سازند، در حضور او کلمه ای برزبان نرانید [فردریک همة این اندیشه ها را به ذهن خود راه داد]. ولی زشتی آیین کاتولیک رومی، و بیپایگی و بیهودگی آن را نیز بدو بیاموزید. ...
زبانهای فرانسوی و آلمانی را به شاهزاده بیاموزید ... اما نه زبان لاتینی را. ... حساب، ریاضیات، فن توپخانه، و علم اقتصاد را به حد کمال به او بیاموزید؛ ... بویژه تاریخ را، ... با گذشت زمان فنون سنگربندی، اردوزدن، و دیگر فنون جنگ را به او خواهید آموخت، تا شاهزاده از جوانی برای افسری و فرماندهی آماده شود. ... عشق راستین به حرفة سربازی را در دل فرزندم جایگزین سازید و بگذارید او بداند که چیزی جز شمشیر نمی تواند شاهزاده ای را به اشتهار و افتخار برساند. هرگاه او شمشیر را دوست ندارد و افتخار خود را در آن نجوید، در نزد همة مردم سرافکنده خواهد گشت.
هرگاه پدر بیشتر زنده می ماند، از مهارت فرزند در سربازی و فرماندهی برخود می بالید. ولی در آن سالهای جوانی چنین می نمود که فرزند همة امیدهای وی را بر باد می دهد. فرزند جوانی باهوش بود، ولی هوشمندی خود را هرگز بروز نمی داد. زبان آلمانی را خوار می شمرد، ولی به زبان ، ادبیات، موسیقی، و هنر فرانسه مهر می ورزید. به زبان فرانسوی شعر می گفت،و این انحراف را تا پایان عمر از خود دورنکرد. شاه سالخورده هرگاه که فرزندش را با کتابهای فرانسه می دید، به خشم می آمد؛ و هنگامی که وی را سرگرم فلوت زدن می یافت، خشم او فزونی می گرفت. یوهان کوانتس، فلوت نواز دربار ساکس، به خواهش مادر فردریک به برلین آمده بود تا در نهان به فرزند او نواختن فلوت بیاموزد. کوانتز با شنیدن صدای نزدیک شدن شاه، در اطاق خلوتی پنهان شد، و فردریک بسرعت ردای فرانسوی را از تن کند و پوشاک نظامی پوشید. شاه همچنین از دیدن کتابهای فرانسوی در خانة شاهزاده به خشم آمد. چون فروختن کتاب را بهتر از سوزاندن آن می دانست، به خدمتکاران دستور داد تا کتابها را برای فروش به یک کتابفروش ارائه دهند. نوکران کتابها را پنهان کردند و، چندی بعد، به شاهزاده برگردانیدند.
شاه سالخورده برای آنکه فرزندش را جنگجو بارآورد، از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد. او را با خود به شکار می برد، با زندگی در دشت و صحرا و اسب سواری خطرناک خشن آشنا می ساخت، و اورا برآن می داشت که با خوراک اندک و خواب کوتاه بسازد. فرماندهی لشکری را بدو می سپرد و چگونگی به تمرین واداشتن سربازان و آتش کردن توپخانه را بدومی آموخت. فردریک همة اینها را فرا گرفت و بیباکی بسیار از خود نشان

داد. ولی شاه چون به دوستی مشکوک فرزند شانزدهساله اش با دو افسر جوان – سروان کاته و ستوان کایت- پی برد، به خشم آمد. کاته مردی جهاندیده و کتاب خوانده بود.اگرچه آبله چهرة وی را لکه دار و ناخوشایند ساخته بود، اما، به گفتة ویلهلمینه، «آراستگی ذهنی و شایستگی رفتار از او همنشینی دوستداشتنی ساخته است. ... او برخود می بالید که مردی «آزاداندیش» است. نفوذ کاته بود که همة معتقدات دینی برادرم را برباد داد.»
در برابر نااصیل آیینی روزافزون فرزند ارشد، از دست شاه کاری جز خشم و تعدی ساخته نبود. شاه خدمتکارانش را با چوبدستی خود تنبیه می کرد؛ فرزندش را نیز با چوبدستی تهدید می کرد. در همان هنگام، ویلهلمینه با نقشه ها و برنامه های پدر در مورد زناشوییش مخالفت می کرد. فردریک ویلهلم بر آن بود که وی را به زناشویی با یکی از متحدانش وادارد. چنین می نمود که پسر و دختر همة امیدهای وی را بر باد می دهند. «خشم و کینة شاه بر من و برادرم بدانجا کشیده بود که ما را جز هنگام صرف خوراک از حضور او می راندند.» یک بار، شاه
بشقابش را به سر برادرم نشانه گرفت؛ هرگاه برادرم خود را کنار نمی کشید، بشقاب به سر او اصابت می کرد. باردیگر بشقابش را به سوی من پرتاب کرد، ولی خوشبختانه به من اصابت نکرد. سپس مارا به باد ناسزا گرفت. ... چون من و برادرم از کنار او می گذشتیم تا از اطاق بیرون رویم ، او با چوبدستیش مارا مضروب کرد. هرگز دیده نشد که او برادرم را ببیند و با چوبدستی خود او را تهدید نکند. فریتس بارها به من گفته بود که هرگونه بدرفتاری را، جز کتک، تحمل خواهد کرد؛ واگر پدرم اوار کتک زند، خواهد گریخت.
خشم شاه سالخورده سبب داشت. او امیدوار بود کشور را به دست فرزندی بسپارد که قادر باشد ارتش را رهبری کند، در هزینة دولت صرفه جویی به عمل آورد، صنعت را گسترش دهد، و بار دیگر ادارة کشور را با وجدان و کاردانی بر دوش کشد. هرگز پیشبینی نمی کرد که فرزندش همة این آرزوها را برآورده خواهد کردو از این نیز درخواهد گذشت. فردریک، به گمان او، جوان گستاخ زن صفتی بود که گیسویش را، به جای اینکه مثل یک سرباز پروسی کوتاه نگه دارد ، چون فرانسویان مجعد می نمود. از سربازان و شکارگریزان بود، به دین پوزخند می زد، به زبان فرانسوی شعر می گفت، و فلوت می نواخت. می پرسید که پروس به رهبری چنین جوان ناتوانی چه سرنوشتی در پیش خواهد داشت. او حتی پوزشهای گاهگاهی فرزند را بر ترس و بزدلی وی حمل می کرد. روزی پس ازآنکه برگوش فرزند سیلی زد، به پیرامونیانش گفت که هرگاه پدر خود او با وی این گونه رفتار می کرد، او خود را می کشت؛ در حالی که فردریک دارای حس شرافتمندی نیست، و بدرفتاری را تحمل می کند.
هرگاه گزارش فردریک را به ویلهلمینه باور کنیم، شاه در بهار 1730 کوشید فرزندش را در پوتسدام بکشد:
شاه صبح یک روز مرا به نزد خود خواند. چون به اطاق وی در آمدم، مویم را گرفت و

مرا به زمین افکند. پس از آنکه مرا با مشت مضروب ساخت، به سوی پنجره پرتابم کرد وریسمان پرده را بر گلویم پیچید، خوشبختانه، توانستم برپاخیزم و دستهایش را بگیرم، ولی چون ریسمان را با همة توانایی خود بر گلویم پیچید، احساس کردم که بزودی خفه خواهم شد؛ و با فریاد یاری جستم. نوکری به دادم رسید و برای اینکه مرا رهاسازد، ناگزیر به زور متوسل شد.
فردریک، که اکنون هجدهساله بود، محرمانه به ویلهلمینه گفت که می خواهد همراه کاته و کایت به انگستان بگریزد. ویلهلمینه از او خواست که نگریزد. ولی او پافشاری کرد. خواهر با ترس و بیم این راز را در دل پنهان کرد. ولی شاه، که کارآگاهانی پیرامون فرزندش گماشته بود، به این راز پی بردو پسر و دختر را، همراه کاته و کایت، بازداشت کرد(اوت 1730). ویلهلمینه بزودی آزاد شد، کایت به انگلستان گریخت، ولی کاته را در دادگاه نظامی دادرسی کردند. و به مرگ محکوم نمودند(30اکتبر). کاته را در صحن دژکوسترین (اکنون کوسترزین نام دارد و در لهستان است) اعدام کردند، و فردریک را به فرمان پدر برآن داشتند که از پنجرة زندان انفرادی خود اعدام وی را تماشا کند (7نوامبر). شاه در اندیشة آن بود که فرزندش را گردن زند و دومین پسرش را ولیعهد خود سازد؛ ولی چون از انعکاس خبر اعدام وی در جهان بیمناک بود، از کشتن وی چشم پوشید.
شاهزاده فردریک از نوامبر1730 تا فوریه 1732 در دژکوسترین ماند؛ چندی را در زندان گذراند، و سپس تحت نظر گماشتگان دولت در شهر زیست و در تمام مدت شدیداً تحت مراقبت بود. ویلهلمینه می نویسد که همة مردم برلین «برای او خوراک، و حتی شیرینی، می فرستادند.» در 15 اوت 1731، یک سال پس از جدایی، شاه به دیدار فرزندش رفت. زمانی دراز او راسرزنش کرد و گفت: «هرگاه نقشة گریز تو عملی می گشت، خواهرت را به جایی می انداختم که تا پایان عمر ماه و خورشید را نبیند.» فردریک زانو زد و پوزش خواست پیرمرد گریست و فرزندش را به آغوش کشید. فردریک پاهای پدر را بوسید. فردریک آزاد شد و به فرمان پدر برای بررسی وضع اداری و اقتصادی ایالات پروس به سفر رفت. زندگانی دشوار خوی و سیرت وی را اکنون دگرگون ساخته بود.
خواهرش، ویلهلمینه، نیز، که از زندگی در خانة پدر به تنگ آمده بود، همسری هانری، ولیعهد بایرویت، را پذیرفت. پس از زناشویی در برلین (30 نوامبر 1731)، ویلهلمینه به جنوب رهسپارگشت تا، به عنوان مارکگرفین. دربار بایرویت را کانون فرهنگ و هنرسازد. هنگام اقامت وی در اینجا بود که ،شلوس در ارمیتاگه، یکی اززیباترین کاخهای آلمان شد. فردریک نیز خواهی نخواهی ناچار بود زناشویی کند. او از زناشویی اجباری نفرت داشت و می گفت که «هرگاه شاه خودسرانه مرا به زناشویی وادارد، ناگزیر اطاعت خواهم کرد. سپس، به گوشه ای خواهم رفت و زندگی را به دلخواه خویش به سرانجام خواهم

برد.» از این روی، در 12ژوئن 1733 با الیزابت کریستینا، «شاهزاده خانم موقر» برونسویک- بورن، زناشویی کرد. در این هنگام، فردریک بیست و یکساله بود و شاهزاده خانم هجده سال داشت. الیزابت بسیار زیبا بود، ولی، آن گونه که مادر فردریک به ویلهلمینه می گفت، «چون تودة کاه ابله است-و من درشگفتم که برادرت چگونه با چنین زن ساده لوحی زندگی خواهد کرد.» فردریک باآنکه در سالهای آینده مهر و احترام همسرش را به دل گرفت، در این هنگام وی را تنها می گذاشت. زن و شوهر جوان پس از زناشویی برای زندگی به راینسبرگ چند کیلومتری شمال برلین رفتند. در اینجا، شوهر تجرد اختیار کرد و خویشتن را با آزمایشهای فیزیک و شیمی سرگرم ساخت، پژوهشگران، دانشوران، و نوازندگانی گرد خود آورد، و به مکاتبه با ولف، فونتنل، موپرتویی، و ولتر پرداخت.
3-شاهزاده و فیلسوف: 1736-1740
نامه هایی که این شاهزاده و ولتر به یکدیگر نوشته اند در شمار برجسته ترین اسناد آن روزگارند: سیمای ادبی درخشان دو شخصیت برجسته که در آنها هنر پیرمرددر برابر واقع گرایی جوان پخته و کامل رنگ می بازد. ولتر اکنون مردی چهل و دوساله بود، و فردریک بیست و چهار سال بیشتر نداشت. ولتر اکنون نامدارترین نویسندة فرانسه بود، با اینهمه از دریافت نامة زیر، که ولیعهدی در آستانة رسیدن به شاهی آن را در 8 اوت 1736 با پیکی ویژه از برلین به سیره فرستاده بود، سرگیجه گرفت:
آقا، گرچه از سعادت دیدار شما محروم بوده ام، اما با خواندن آثارتان چندان با شما آشنایی دارم که کم از دیدارتان نیست، هرگاه بخواهم عقیدة خویش را با شما در میان نهم، باید بگویم که این آثار گنجینة اندیشه اند، و انسان هربار که آنها را می خواند، به زیباییهای تازه ای برمی خورد. ... هرگاه بزرگی و شایستگی معاصران مارا با گذشتکان بسنجد، بزرگان روزگار ما را تنها به خاطر شما برتر و شایسته تر خواهند شمرد. ... تاکنون شاعری نتوانسته بود اندیشه های مبتنی بر حکمت ما بعدالطبیعه را به شعر درآورد. افتخار این ابتکار نصیب شما شد.
فردریک ، شاید به سبب آشنایی اندکش با زبان لاتینی، آثار لوکرتیوس را نخوانده بود؛ ولی نوشته های ولف را خوانده بود. نسخه ای از کتاب او را برای ولتر فرستاد.
نسخه ای از اتهامات و دفاعیات آقای ولف را، که برجسته ترین فیلسوف روزگار ماست، برایتان می فرستم. وی را از آن روی که تاریکترین گوشه های حکومت مابعدالطبیعه را به نور اندیشة خویش روشن ساخته است، بیرحمانه به بدبینی و الحادمتهم ساخته اند. ... ترجمة «رساله دربارة خدا، روح، و جهان» ولف را به دست خواهم آوردو برای شما خواهم فرستاد. ...
مهربانی و یاری شما به هنردوستان ودانشپژوهان مرا امیدوار می سازد که از کسانی به شمار آیم که شما آنان را شایستة شاگردی خود می دانید. ...

گویا دربارة دوشیزة اورلئان شایعاتی، به گوش فردریک رسیده بود:
آقا، به نوشته های شما بیش از هر چیزی در جهان علاقه مندم. ... اگر درمیان نوشته های شما چیزی باشد که بخواهید از مردم پنهان کنید، حاضرم آن را در خفا نگاه دارم. ...
طبیعت هرگاه بخواهد، روح بزرگی که بتواند انواع هنر و دانش را به پیش برد پرورش می دهد، و وظیفة شاهزادگان است که زحمات آنان را پاداش دهند، آیا این سربلندی بهرة من خواهد شد که زحمات شما را اجر دهم؟
هرگاه سرنوشت مرا از سعادت نزدیکی به شما محروم دارد، آیا می توانم دست کم به دیدار مردی امیدوار باشم که از دیرباز او را از دور ستوده ام؟ آیا می توانم شما را شفاهاً اطمینان دهم که خویشتن را با احترام و حقشناسی مدیون کسانی می دانم که مشعل حقیقت را به دست دارند و زحمات خود را وقف عامه می کنند؟ دوستدار شما،
فردریک ،ولیعهد پروس
می توانیم خرسندی خاطر ولتر را، که هرگز آنقدر پیر نشده بود که از کار افتاده باشد، از خواندن این نامه، و افاده فروختنش را به مارکیز حسود، در نظر مجسم کنیم. اندک زمانی پس از دریافت نامه، به فردریک چنین نوشت(26 اوت 1736):
سرورم،
انسان باید از احساس خالی باشد تا از دریافت نامه ای که اعلیحضرت مرا به وصول آن مفتخر ساخته اند به هیجان نیاید. گرچه این نامه خودخواهی مرا ارضا کرده است، اما جسارتاً بگویم، بیش از آن، عشق و دلبستگی من به انسانها، همان عشقی که همواره در دل پرورانده ام و اساس شخصیت مرا تشکیل می دهد، تشفی یافته است؛ زیرا اکنون می بینم شاهزاده ای در جهان هست که چون انسان می اندیشد، شاهزاده ای «فیلسوف» که مردم را نیکبخت خواهدساخت.
اجازه می خواهم بگویم توجه فیلسوفانة اعلیحضرت به پرورش روحی که برای فرمانروایی آفریده شده همة مردم جهان را سپاسگزار ایشان ساخته است. شاهان خوب همواره آنانی بوده اند که با تمیز نیکان از بدان، با دل بستن به راستی، و باریشه کن ساختن جور، ستم و موهومات کوشیده اند خویشتن را تعلیم دهند. شاهزاده ای که چنین اندیشه هایی در سر بپروراند فصل زرینی در تاریخ کشور خویش خواهد گشود! پس چرا بسیاری از شاهزادگان در پی این افتخار نیستند؛ ... زیرا آنان، بیش از آنکه به اندیشة فرمانروایی خویشند، روش شما دقیقاً جز این است. و «هرگاه روزی غوغای مشغله یا شرارت بشرآن سیرت آسمانی را دگرگون نسازد»1 معبود زیر دستان خود و محبوب جهانیان خواهید گشت. فیلسوفان نامدار به سرزمین شما روی خواهند آورد، و فرزانگان اورنگتان را در میان خواهند گرفت. ... ملکه کریستینا نامدار در طلب هنر از شاهی دست شست. این گونه شاهی کنید، سرورم، تا هنر در جست وجوی شما برآید. ...
زبانم قادر نیست اعلیحضرت را، برای کتابچه ای که دربارة آقای ولف به من اهدا کرده اند، به شایستگی سپاس گوید. من اندیشه های مبتنی بر حکمت مابعدالطبیعه را ارج می نهم . این اندیشه ها چون اخگری در شب تارند. گمان می کنم نمی توان بیش از این از

1. در این عبارت، گیومه ها را نویسندة کتاب گذاشته است.

حکمت مابعدالطبیعه انتظار داشت. گمان نمی کنم بشر هرگز به اسرار جهان پی برد. موشی که در روزنةکاخی آرمیده است از آیندة کاخ، از سازندة آن، و از مقصد سازنده آگاه نیست ما به همین موش می مانیم. تاجایی که می دانم، معمار آسمانی جهان اسرار خود را با هیچ یک از ما درمیان ننهاده است. ...
به پیروی از فرمانتان، آثار چاپ نشدة خود را به نزد شما خواهم فرستاد. شما خوانندة آثار من خواهید بود. سرورم، انتقادهای شما پاداش من خواهند بود. این پاداش را از کمتر شاهی می توان گرفت. به رازداری شما اطمینان دارم. ... این را برای خود سعادتی بیمانند می دانم که برای ادای احترام به حضورتان باریابم. ... ولی دوستیی که مرا در این گوشة عزلت نگاه داشته است اجازه نمی دهد اینجا را ترک گویم. بی گمان شما چون یولیانوس، آن مرد بزرگ و بهتانزده، می اندیشید که گفت: «دوستان را باید بر شاهان مقدم داشت.»
عمر من در هر گوشة جهان به سر آید، اطمینان می دهم، سرورم، که همواره نیکخواه شما خواهم بود؛ خویشتن را از زیردستان شما به شمار خواهم آورد؛ و به فر و شکوه شما مباهات خواهم کرد. آرزو دارم همواره چون خودتان باشید، و شاهان دیگر چون شما شوند. احترام آمیخته به فروتنی مرا بپذیرید.
ولتر
مکاتبة بزرگترین شاه و بزرگترین نویسندة زمان، با وقفه های طولانی، چهل ودو سال دوام یافت. تقریباً هر واژة نامه های آنان خواندنی است، زیرا این مکاتبات گفتگوی خصوصی و اندیشیدة دو تن از مردانی است که ما کمتر از موهبت شنیدن گفتگوهای آنان برخوردار می شویم. بدشواری می توانیم در برابر وسوسة نقل داوریهای روشنفکرانة آن درایستیم؛ اما برخی عبارات ما را در مجسم کردن دو غول رقیب شمشیر و قلم کمک می کنند.
قبل از هر چیزی در این نامه ها، ستایش دوجانبة نویسندگان آنها جلب توجه می کند. فردریک در شگفت است که چگونه فرانسه «از ارزش چنین گنجینه ای آگاه نیست» و قدر او را نمی داند، و چگونه به ولتر اجازه می دهد که زندگی را «به تنهایی در بیغوله های شامپانی به سر برد. ... از این پس، سیره معبد دلفی من خواهد گشت، و نامه های شما الهامبخش من خواهند بود.» «کشور ناسپاستان را ترک گویید و به سرزمینی بیایید که شما را در آن ستایش خواهند کرد.» ولتر به ستایشهای فردریک چنین پاسخ می دهد: «اندیشه های شما چون اندیشه های ترایانوس و نوشته هایتان چون نوشته های پلینی هستند. فرانسوی را مانند بهترین نویسندگان ما می نویسید. ... برلین به سرپرستی شما آتن آلمان، و شاید آتن اروپا خواهد شد.» ولتر و فردریک در این نامه ها اعتقاد خویش را به خداپرستی و هستی خدا نمایان می سازند، اعتراف می کنند که دربارة خدا چیزی نمی دانند، و از روحانیانی که با ادعای نزدیکی به خدا برای خود قدرتی فراهم ساخته اند ابراز نفرت و بیزاری می کنند. ولی فردریک ماده گرا («حقیقت مسلم این است که من ماده ام و می اندیشم») و دترمینیست است و اعتقاد خود را به ماده گرایی و دترمینیسم از کسی پنهان نمی کند؛ ولی ولتر هنوز حاضر نیست اعتقاد خود رابه اختیار از دست دهد.

فردریک توصیه می کند: «باید در برابر افسانه های مسیحی، که به واسطة قدمتشان و سادگی و زودباوری مردم جنبة شرعی یافته اند، عمیقاً سکوت کرد.» ولتر در هر فرصتی به شاگرد شاهزاده اش، عشق به انسان، بیزاری از خرافات، تعصب، و جنگ را تلقین می کرد. فردریک انسان را جدی نمی گیرد: «طبیعت خودبخود دزد، حسود، جاعل، و آدمکش می پروراند، اینان سراسر جهان را انباشته اند. و، بدون قوانینی که از شر و ناپاکی جلوگیری می کند، هرکسی فرمانبردار غرایز طبیعی خود خواهد بود، و جز خویشتن به کسی نخواهد اندیشید . ... بشر طبعاً متمایل به ناپاکی است و، به اندازه ای که آموزش و تجربه بیپروایی و سرکشی وی را تعدیل کرده اند از ناپاکی دوری می جوید.»
دو واقعه در آخرین سالهای شاگردی فردریک در مکتب ولتر جلب توجه می کنند. شاهزادة پروسی در 1738 به فراماسونها پیوست. در 1739، که ظاهراً نفوذ ولتر در اندیشة وی به حداکثر رسیده بود، کتابچه ای به نام رد شاهزادة ماکیاولی منتشر ساخت و نوشت که فیلسوف ایتالیایی تنها اصولی را موجه شمرده است که فرمانروایان برای حفظ یا گسترش کشورشان بدانها نیازمندند. شاهزادة فیلسوف در این کتاب با اندیشه های ماکیاولی مخالفت کرده، و صداقت و دادگری و شرافت فرمانروا را یگانه اصول درست کشورداری شمرده است. شاهزادة فیلسوف از شاهانی که به «افتخارات مهلک جهانگشایان» بیش از «افتخاراتی که با مهربانی و دادگری و بزرگواری به دست آمده اند» دل می بندند ابراز انزجار می کند، و در شگفت است که انسان چگونه می تواند با نابود کردن دیگر مردم و به بدبختی کشاندن آنان خویشتن را بزرگ بداند. و سپس چنین می نویسد:
ماکیاولی با ماهیت راستین فرمانروایان آشنا نبوده است، فرمانروا، به جای آنکه حاکم مطلق زیردستان باشد، بزرگترین خدمتگزار آنهاست؛ و باید وسیلة نیکبختی آنان شود، همچنانکه زیردستان مایة سربلندی او هستند.
و سپس، شاید باز به پیروی از ولتر، قانون اساسی انگلستان را می ستاید:
به گمانم، اگر قرار باشد حکومتی را بهترین نمونة حکومتهای این روزگار بدانیم، آن حکومت انگلستان خواهد بود. پارلمنت ] انگلستان[ داور عالی مردم و شاه است، شاه برای نیکی کردن اختیار کامل دارد، ولی برای بدی کردن دارای اختیاری نیست.
هیچ نشانی از رنگ و ریا در این اعترافات نمی یابیم. این سخنان در نامه هایی که فردریک در این دوره نوشته است بارها تکرار می شوند. وی دستنویس این کتابچه را در ژانویة 1740 نزد ولتر فرستاد و ولتر نیز از او درخواست نمود تا اجازه دهد که آنها را منتشر سازد. مؤلف مغرور، بیمناکانه، رضایت داد. ولتر دیباچه ای بر این کتاب نوشت، دستنویس را به لاهه برد و به چاپ رساند. در پایان سپتامبر، کتاب به نام ضدکالیاولی، و بدون نام نویسنده، انتشار یافت.

ولی مردم بزودی نویسندة آن را شناختند و ستودند.
فردریک ویلهلم اول تا پایان عمر از تندخویی و بدگویی و خشونت باز نایستاد. تنها در آستانة مرگ، هنگامی که واعظ دربار بدو گفت که اگر می خواهد خداوند از گناهان او بگذرد او نیز باید دشمنانش را ببخشاید، از روی اکراه با جهان آشتی کرد. در بازپسین لحظة زندگی، فردریک را به نزد خود خواند، به آغوش کشید، و گریست. شاید اکنون دریافته بود که فرزند او شایستة شاهی و جانشینی اوست. به فرماندهان ارتش، که بر بالین وی گرد آمده بودند، رو کرد و گفت : «آیا نباید از داشتن چنین فرزندی، که پس از من زنده خواهد ماند، خشنود باشم؟» و شاید پسر اکنون این احساسات پیرمرد را که می گفت شاه باید از پاره ای یکدندگی و سرسختی خالی نباشد بهتر درک می کرد.
فردریک ویلهلم اول در 31 مه 1740، در پنجاه ویک سالگی، از خستگی و فرسودگی از پای درآمد و از زندگی و تاج وتختش دست شست. شاهزادة مخالف ماکیاولی بر تخت شاهی نشست.